دختری از پسری پرسید...........

دختری از پسری پرسید : آیا من نیز چون ماه زیبایم ؟

پسر گفت : نه ، نیستی

دختر با نگاهی مضطرب پرسید : آیا حاضری تکه ای از قلبت را تا ابد به من بدهی ؟

پسر خندید و گفت : نه ، نمیدهم

دختر با گریه پرسید : آیا در هنگام جدایی گریه خواهی کرد ؟

پسر دوباره گفت : نه ، نمیکنم

دختر با دلی شکسته از جا بلند شد در حالی که قطره های الماس اشک چشمانش را نوازش

میکرد ، پسر اما دست دختر را گرفت ، در چشمانش خیره شد و گفت :

تو به انداره ی ماه زیبا نیستی بلکه بسیار زیباتر از آن هستی

من تمام قلبم را تا ابد به تو خواهم داد نه تکه ای کوچک از آن را

و اگر از من جدا شوی من گریه نخواهم کرد بلکه خواهم مرد

مهربانی

قلبهای بسیاری دیده ام.

می گویند قلب هر کس به اندازه مشت بسته اوست.

اما من قلبهایی را دیده ام که به اندازه دنیایی از محبت عمیقند. دلهای بزرگی که هیچوقت در مشتهای بسته جای نمی گیرند. مثل غنچه ای با هر طپش شکفته می شوند و دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه اند تا اینکه ابر محبت ببارد. آسمانند آسمان صاف بعد از باران در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته کوچک هم کوچکترند.

دلهایی که شاید وسیع هم بتوانند باشند اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند. مثل کاغذ باطله ای هستند که می شود لای انگشتان مشتی مچاله شان کرد. تو دوست خوبم هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است  به دستت نگاه کن وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف میکنی.

مهربانی

قلبهای بسیاری دیده ام.

می گویند قلب هر کس به اندازه مشت بسته اوست.

اما من قلبهایی را دیده ام که به اندازه دنیایی از محبت عمیقند. دلهای بزرگی که هیچوقت در مشتهای بسته جای نمی گیرند. مثل غنچه ای با هر طپش شکفته می شوند و دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه اند تا اینکه ابر محبت ببارد. آسمانند آسمان صاف بعد از باران در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته کوچک هم کوچکترند.

دلهایی که شاید وسیع هم بتوانند باشند اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند. مثل کاغذ باطله ای هستند که می شود لای انگشتان مشتی مچاله شان کرد. تو دوست خوبم هر وقت خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است  به دستت نگاه کن وقتی که مهربانی را به دیگران تعارف میکنی.

عشق دستمال کاغذی به اشک !

دستمال کاغذی به اشک گفت:

قطره قطره‌ات طلاست

یک کم از طلای خود حراج می‌کنی؟

عاشقم !

با من ازدواج می‌کنی؟

اشک گفت:

ازدواج اشک و دستمالِ کاغذی!

تو چقدر ساده‌ای

خوش خیال کاغذی!

توی ازدواج ما

تو مچاله می‌شوی

چرک می‌شوی و تکه‌ای زباله می‌شوی

پس برو و بی‌خیال باش

عاشقی کجاست!

تو فقط

دستمال باش!

دستمال کاغذی، دلش شکست

گوشه‌ای کنار جعبه‌اش نشست

گریه کرد و گریه کرد و گریه کرد

در تن سفید و نازکش دوید

خونِ درد

آخرش، دستمال کاغذی مچاله شد

مثل تکه‌ای زباله شد

او ولی شبیه دیگران نشد

چرک و زشت مثل این و آن نشد

رفت اگرچه توی سطل آشغال

پاک بود و عاشق و زلال

او با تمام دستمال‌های کاغذی فرق داشت

چون که در میان قلب خود

دانه‌های اشک کاشت.