حالا که بعد آن همه که رفتند این بار را تو قصد سفر داری
یادت بماند ای دل و جان من، قرآن و آب و آینه برداری
این سان که گریه میکنی، انگاری سروی وضو گرفته فرا رویم
در چشمهای روشن و معصومت، یک تکه آسمان سحر داری
چشمی به بخت خویش ندارم نه، این لحظههای آخر دیدار است
از من کسی نرفت که برگردد، از سرنوشت من که خبر داری
چون جادهها لبالب جاپایم، در من کسی درنگ نخواهد کرد
بعد از عبور آن همه از من آه، این بار هم تو قصد گذر داری
پس اندکی عبور به کندی کن، آهسته از برابر من بگذر
پا سست کن کمی مشتاب ای خوب، امید بازگشت مگر داری؟
تو نیز میروی و نمیآیی، ای سرنوشت دست مریزادت
جز درد بیکسی چه به من دادی، جز زجر دادنم چه هز داری
ای سرنوشت خط خطی مبهم، تنها دورد ز بود که خوش بودم
از من چه سالها که حصور دادی، حالا به این دو روز نظر داری؟
کیفیت غریب غمانگیزیست، - سفر به خیر - خداحافظ!
هر شب برای این همه دلتنگی، فالی بگیر، حافظ اگر داری!
در بیداری لحظه ها
پیکرم کنار نهر خروشان لغزید .
مرغی روشن فرود آمد
و لبخند گیج مرا برچید و پرید .
ابری پیدا شد
و بخار سرشکم را در شتاب شفافش نوشید .
نسیمی برهنه و بی پایان سر کرد
و خطوط چهره ام را آشفت و گذشت .
درختی تابان
پیکرم را در ریشه ی سیاهش بلعید .
طو فانی سر رسید
و جاپایم را ربود .
نگاهی به روی نهر خروشان خم شد :
تصویری شکست .
خیالی از هم گسیخت .
ترا من چشم در راهم .
شباهنگام
که می گیرند در شاخ تلاجن سایه ها رنگ سیاهی
وزان دلخستگانت راست اندوهی فراهم ،
ترا من چشم در راهم
شبا هنگام ، در آندم که برجا درهّ ها چون مرده ماران خفتگانند ؛
در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام
گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم
ترا من چشم در راهم . . . . . . . . . .
بیتو میکشم بر دوش کولهبار غربت را
پرسه میزنم تنها کوچههای خلوت را
خسته از دل تنگم بر میآورم آهی
بعد بیتو میخوانم شعر «کوچه» را گاهی
آه ! با من ِبیتو کوچهها همه سردند
نیستی چه میدانی؛ با دلم چهها کردند؟
سادهلوحیام را باش؛ هر کسی که میآید
با خودم میاندیشم: این یکی تویی شاید!
کوچهای که یادت هست، بیعبور دلگیر است
خواب دیدهام یکشب میرسی ولی دیر است