قایقی باید ساخت

قایقی از جنس خاطره باید ساخت

قایقی از جنس بادهای پاییز

قایقی از جنس هر چه که بی‌وزن است

شاید از جنس عشق

دفتر شعرهای پرشورم

شاید از جنس نور

ذهن پرآشوبم



قایقی باید ساخت

قایقی از جنس خاطره باید ساخت

روزگار سختیست

باید از اینجا رفت

مرغ دریایی هم

خوب می‌داند که

روی این ساحل دلمرده و بی‌نور، امروز

دستهای مرد عاشقِ قصه ما را زنجیر

نغمه‌هایش را آه

آههایش را سوز

می‌کنند و تو نیز

مملو از دلهره‌های فردا

هرگز و اینک و صدها امٌا

نخواهی پرسید

که چرا برگ درخت زیتون

رنگ می‌بازد زود

و چرا رود سپید شَهرت

از لب پرعطش خاک، دلش پرخون است

و چرا باز مترسک‌هایی

که تن مضحک و پر وصله آنها حتی

باعث خنده‌ زاغک‌ها نیست

معنی حفظِ حریمِ باغند

و چرا باز مترسک‌هایی

که خدا می‌داند

دیروز

کیسه کهنه کنج انبار

کاه در توبره اسبی پیر بودند

به من، به تو، به همه آنهایی

که تن عاشقشان پر زخم است

بیشتر می‌خندند

بیشتر می‌خندند



شاید امروز چو پاسی از شب

بگذرد، خواهی گفت:

« مرغ دریایی باش

دور از چشمان گزمه‌های مزدور

رو به سوی خورشید

رو به یک خاک دور

دل به آبی کران ناپیدا

دل به دریا بسپار»

و من خواهم رفت

و یقین خواهم داشت

که تو زان پس

باد را با همه بی‌رحمی‌ها

موج را با همه بی‌قانونی

چون که یادی از من در صداشان خفته‌است

دوست‌تر خواهی داشت

دوست‌تر خواهی داشت

وقتی دوباره رفت سرِ بیت ِ آخرش،
تابوت شد تمام غزل در برابرش

شاعر دهان گشود وصیت کند ولی
تابوت بسته شد و غزل مرد درسرش

حتی کسی نگفت که غسلش دهید بعد،
حتی کسی نخواند نمازی به پیکرش

" یک دست جام باده و یک دست زلف یار"
شاعر نشست مثل جسد توی دفترش

دستی بلند کرد و سرِ شعر را برید
یک بیت شعر پوچ آوانگارد زد سرش

یک بیت با ردیف Can I love you نوشت
آنقدر ابلهانه که کردند مسخرش

دست از جهان کشید و غزل خواند و پر گرفت
دستی به دفترش زد و با دست دیگرش،

روی درِ سفالی تابوت خود نوشت:
شاعر از ابتدای غزل مرد در پرش

شاعر در ابتدای غزل تیر خورده بود
دستی از ابتدای غزل کرد پرپرش...


















فقط بخاطر تو که دوستت دارم هر روز صبح از خواب پا می شم . با اینکه موهام رو نمی بینی شونشون می کنم با اینکه به دیدنم نمیای منتظرت می مونم به خاطرت وبم رو آپدیت می کنم .

می دونم ! موهامو نمی بینی . به دیدنم نمیایی ، کانکت هم نمیشی

اما شاید هم شدی !

این وب که چیزی نیست حاضرم هر روز ده تا نه صدتا وب رو آپدیت کنم به شرطی که بدونم حداقل یکیشونو می خونی .

می دونی که اگه نباشی ... حتی فکرشم سخته . من نمی تونم دوری تورو تحمل کنم اگه یه روز نتونستم به خاطر تو از خواب بیدار بشم . اگه نتونستم وبم رو به خاطرت پُر از نوشته های دلتنگیم کنم . بدون دیگه زنده نیستم . بدون رفتم پیش خدا .

هر شب که تو با آرامش می خوابی من موهاتو تا صبح نوازش می کنم و هر صبحی که از خواب پا میشی جای بوسه ی من رو لبت هست . یه موقع دلواپسم نشی چون جای من پیش خدا راحته . همه می گن خدا عاشق ها رو دوست داره .

یه وقت به من نگی بی وفا ، نگی می تونستم بمونم و نموندم . دست خودم نیست باید برم . همین روزا . شاید فردا صبح شاید هم فردا شب .

همون شبی که جای اولین بوسه ی من روی لبت موند یا همون صبحی که برای اولین بار دستم رو توی موهای خوشگلت کردم . بدون من با عشق تو رفتم پیش خدا .

عکس

عشق

مهدی

برادر عزیزم عروسیت مبارک.
                                           دوستت دارم
امیدوارم به پای هم پیر شید.

سلام

mohamad      دیوانه محبت جانانه ام هنوز

دست از دلم بردار که دیوانه ام هنوز

عمری به گرد شمع جمال تو  گشته ام

و آتش نخورده بر پر پروانه ام هنوز

در خانه ای که دولت وصف تو یافتم

  چون حلقه بسته بر آن خانه ام هنوز

زین خانه ام برون مکن که زآهووشان شهر

کس جز تو ره نجسته به کاشانه هنوز

ای دوست قصه ای زبخت بگو که من

ظلم به طبع و طالب افسانه ام هنوز

                                                               

                                                         

رفتی میان چشمهایت رغبتی نیست

دیگر برای دل سپردن فرصتی نیست

بگذار تا عاشقترین مردم بدانند

بین من و دستان گرمت نسبتی نیست

تا انتهای ما جا را هم پی نبردیم

از مشرق چشم تو ما را قسمتی نیست

چندیست میگیرد دلم باور کن ای دوست

در حجم دستان تو دیگر وسعتی نیست

معذوریم از عشقت ، ببخشایم پریزاد

دیگر برای دل سپردن فرصتی نیست.

                                                                       

شخصی زن بد اخلاقی داشت.روزی زن مریض شد وبه شوهرش گفت:

اگه من بمیرم تو چگونه تنهایی زندگی خواهی کرد؟

شوهر گفت:

اگرخدای نکرده نمردی، چگونه به زندگی با تو ادامه بدم!.

------------- 

-قاضی به زن گفت :

به چه علت یکی از چشمان شوهرت را در آوردی

زن گفت:

-آخر جناب قاضی میخواستم به من و هویم به یک چشم نگاه کند.!

 --------------------

راننده ی اتومبیلی با عابری تصادف کرد و از کنار او گذشت.

بعد از این اتفاق راننده سرش را ازپنجره ی اتومبیل بیرون آورد و به عابر گفت :

-آقا جلویت را نگاه کن.

عابر مجروح گفت:

-مگر میخواهی باز هم عقب عقب بیایی!

عزیز از یاد نرفته سلام

 

می دانم که نیستی و میدانم که همچو پرستو از بهار زندگیم سفر کرده ای و آن را هم میدانم که به هیچ وجه به من فکر نمی کنی اما در این لحظه تنهایی دو ست دارم تورا همچون گذشته سنگ صبور خود کنم. آره من همونم که باتو شب و روزهای زیادی را سپری کردم اما الان به هم غریبه شده ایم .بهتر است تورا غریبه آشنا صدات کنم.راستی میگفتم دلم خیلی تنگ شده و هرلحظه تو را می خواهد ،دلم برای لحظه های با تو بودن تنگ شده است دو ست دارم حتی برای یکبار هم که شده برق چشمانت مرا از خود بی خود کند .برایم حق بده

که بی تو بودن مرا آزار بدهد اما چه کنم که تو ظاهر بینی و از درون آشفته من خبر نداری ، قلب من همچو پرنده ای بی قرار در قفس تنگ سینه ام اسیر است و خود را آنچنان به قفسه سینه ام میزند که انگار از تنهایی من در رنج و عذاب است و میخواهدبا رهایی از سینه ام مرا به آرامش تنهایی ابدی ببرد.

ای نیمه گمشده وجودم ،ای هویت من ، از کجا جویمت ،به حرمت تمام لحضه هایی که با هم بودیم ،به حرمت با تو گفتن ،به حرمت با تو خندیدن ،به حرمت در آغوش همدیگر بودن و از  لحظات روزهای بهار عمرمان لذت بردن تو را قسم میدهم ، تا حرمت باهم گریستن را از یاد نبرییم .

از یاد نبریم که ما مکمل وجود هم هستیم با همه چیزهایی که داریم و نداریم.عشق همچو عشق مجنون به لیلی بود و هست اما نمی دانم تو روی حرفت هستی یا نه<دوستت دارم مثل دوست داشتن لیلی که در آغوش مجنون پرواز کرد> آری من همانم که بودم.دوست داشتم که همچون مرغ عشق هیچکدام طاقت تنهایی را نداشتیم........

 دوست دارم 
-----------------------------------------
                                                   گویند که دوزخی بود عاشق و مست
                                                       قولیست خلاف دل در ان نتوان بست
                                                      گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
                                                 فردا بهشت باشد همچون کف دست
                                                                                                               سیما
                                                                           باتشگر از سیما

برای رفتن بهانه می خواهم

برای رفتن از اینجا بهانه می خواهم برای محو سکوتم ترانه می خواهم من از قبیله مجنون ،تو از قبیله ی لیلی میان کنج نگاهت آشیانه میخواهم تو از خزان و جدایی مگو که می میرم ببین چگونه تورا عاشقانه میخواهم مرا از تو بریدن به معنی مرگ است چه کرده ای که سفر از این کرا نه میخواهم

نگاه تو دل مرا به سرزمین مهر برد

واین تن فسرده را به دست بی کسی سپرد

تو آمدی و خنجرت مرا اسیر درد کرد

اسیراین زمان تارو این زمین سرد کرد

تو آمدی بهار شد دل پر خزان منو ورد گشت نام تو ، بر این لب و زبان من

سحر نمی شود شبنم بدون یاد و نام تو

چه صاف و ساده این دلم ز پرتو کلام تو

تمام زندگی من به خاطر وجود توست

وجود من بدان عزیز به بودن و  وجود توست

تویی همان غریبه ای که آشنای من شدی

انیس و مونس دل و کسی برای من شدی

تو باغی از ستاره ای تو اول و تو آخری

تو ماه مطلق شبی و از همه تو بهتری

 

 

 

روی گونه های خیسم تو مثل اشک چکیدی

زیر بارون جدایی التماسمو ندیدی

ندیدی چطور شکستم، وقتی بی بهونه رفتی

تو شبای بی قراری از دل زمونه رفتی

باورم نمیشه که تو ،دیگه نیستی تو شب من

دیگه باز بر نمیگرده لحظه های با تو بودن

نگو دیره نگودیره ،راه برگشتی نداری

منو با تموم آهم، توی گریه جا می ذاری

نگو تو صدای گرمت دیگه آواری نمونده

تو به انتها رسیدی ، واست آغازی نمونده.

 

-----------------------------------------------------------------
 گویند که دوزخی بود عاشق و مست
قولیست خلاف دل در ان نتوان بست
گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود
فردا بهشت باشد همچون کف دست
                                                              با تشگر از سیما