یه پنجره با یه قفس

یه حنجره بی هم نفس

سهم من از بودن تو ، یه خاطره است همین وبس

تو این مثلث غریب  ستاره هارو خط زدم

دارم به آخر می رسم  از اون ور شب اومدم

یه شب که مثل مرصیه  خیمه زده رو باورم

می خوام تو این سکوت تلخ  صداتو از یاد ببرم

بزار که کوله بارم و رو شونه ی شب بزارم

باید که از اینجا بِرم ،  فرصت موندن ندارم

داغِ ترانه تو نگام  .. ..

 شوق رسیدن تو تنم ..  ..

تو حجم سردِ این قفس ، منتظر پر زدنم

من از تبار غربتم

از آرزوهای محال ........................

قصّه ی ما تموم شده با یه علامت سوال  ؟

بزار که کوله بارم و رو شونه ی شب بزارم

باید که از اینجا برم  فرصت موندن ندارم .

 

نظرات 1 + ارسال نظر
ستایش دوشنبه 11 دی‌ماه سال 1385 ساعت 12:46 ب.ظ http://s1921.blogsky.com

سلام . خوبین ؟ چرا بدون اسم کار می کنین ؟ ولی وبلاگتون خوبه . موفق باشید . ارادتمند: ستایش

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد