سالی که گذشت

پا روی پا می اندازم ...بعد مدتها خونه خلوته..هرکی رفته پی کاری.....

یه سیگار و چای داغ....توی لیوان سفالی نو....آی می چسبه....

اما اگه فکر و خیال نیاد سراغت......اگه مغزت یه دم آروم بگیره و

این چند جرعه چای رو زهرمار نکنه بهت.....

دیروز اونقدر فکرم مشغول کارای مونده ژوژمان آخر هفته بود که دوبار برگشتم

و وسایلی که جا گذاشته بودم رو برداشتم....آخر سر باز کیف پولمو یادم رفت....

شانس آوردم دوست کوچولوم زود اومد و پول آژانس رو داد چون دیگه وقت برگشتن

نداشتم....

نمی دونم خاصیت خستگیه که آدم همه چیزو فراموش می کنه؟

s' h abituer..... یعنی عادت می کنیم.....

آره ...به دلتنگی....به فراموشی...به خستگی.....به هزار هزارتا فکر مسخره

که میان و می رن.....کاش این کارا هیچوقت تموم نشه.....چند وقتیه دلتنگی یادم رفته..

 -----------------------------------------

خوبم...خوبتر از سالی که گذشت.....که با ناراحتی و  گریه تموم شد....

خوبتر از روزای کسل کننده عید....

امروز با بادی که می وزید....با آفتاب تند فروردین......با خودم خوش بودم!

بابا رو مجبور کردم بشینه و روی صورتش باند گچی بذارم ....ماسک خوبی شد...

از حالا هم منتظر قرار عصر با بچه هام....بعد مدتها جمع دیوونه ها جمعه.....

دلم تنگ شده....

یه دوستی گفت از آرزوهای محالتون بگین.....

دلم می خواست برگردم به عقب و اشتباهاتمو جبران کنم.....

دلم می خواست هیچ غمی توی دل هیچ آدمی نباشه...

دلم می خواست بچه هامون تا بچه ان بچگی کنن.....

دلم می خواست هچ بچه ای توی دلش حسرت چیزیو نداشت.....

دلم می خواست....این آروزی آخر...هر چند محال..مال خودم.....

 ------------------------------------------------------------------------------------------

بیا از چیزای ساده حرف بزنیم.....تو بگو روسری سبز من بهم میاد و من....

من  دست  های تو رو که مثل دست پسر بچه ها نرم و صاف می گیرم

و شاید چیزی نگم.....

بذار دل خوش کنیم به این بستنی قیفی و چشم ببندیم روی همه دنیا......

 بخندیم به حرف های بی ربط.....به خیالات خام.....

بیا گاهی رمان های آبکی بخونیم.....فیلم هندی ببینیم......

 با ریتم آهنگای عباس قادری دم بگیریم و برقصیم.....

چه اشکالی داره.....که ما هم ...یه کم .....فارغ از این همه تلخی.....

دلخوش بشیم به چیزای ساده؟؟؟؟؟

بهت نمی گم عزیز دل......که خسته ام.....از این همه دورویی و رنگ و لعاب

دروغی......هنوز حرف هام رو به دخترک توی آیینه می گم و ......خسته ام.....

 

 

 از حضرت خضر ممنون که لطف کرد منو دعوت کرد به بازی کتاب های نیمه کاره .....

 

 دوتا کتاب از ساراماگو...." همه نامها" و "بینایی" که از عید پارسال هردوشون

نصفه موندن!درباره این دوتا کتاب و البته کوری!من هیچوقت نفهمیدم چرا ازشون

تعریف می شه!کسل کننده ترین کتابایی بودن که در طول زندگیم باز کردم

و فکر نمی کنم هیچوقت تمومشون کنم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد